شب های من



زندگی آنچنان نبود که من آنچه باید که می شدم باشم 

تو خودت باش و آنچه باید شو من بلد نیستم خودم باشم !

 

خیلی عوض شدم

البته میدونم که عوضی نشدم یا لااقل هنوز نشدم

نمیدونم این جور فکر ها فقط توی مخ من پرسه میزنه و جایی بهتر از اینجا پیدا نکرده، یا شامل حال بقیه هم میشه؟

مثل خوره می افته توی ذهنت

نه میتونم که بهش فکر نکنم و نه جوابی براش پیدا میکنم

زندگیم توی وضعیتیه که حتی درکش برام عجیبه

این چیزی نبود که فکرش رو میکردم بهش برسم

 

یه بار حالم آنقدر بد شده بود که مجبور شدم یه سرم بزنم، سرمی که دارویی توش تزریق شد که یه حس برام ایجاد کرد، حس اینکه الان نباید دراز بکشم، باید بلند شم و بدوم، حس پوچی محض

 

الان مدت هاس اون حس رو توی تک تک لحظاتم حس میکنم

خدایا اگه هستی خودت بفهمون قضیه چیه

و اگه نیستی

اگه نیستی که برای کی حرف بزنم

 

ما آدما چقدر هیچیم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها